⓿⏝⓿عاشق يك لحظه نگاهت ⓿⏝⓿

به نام انكه اگرحكم كند همه محكوميم وماراحكم كرد از ازل به عشق ومحكوميم به عاشقانه زيستن

وقتی یه دختر به خاطر یه پسر اشک میریزه
یعنی واقعا عاشقشه....♥
اما ....
وقتی یه پسر به خاطر یه دختر اشک بریزه
یعنی هیچ وقت دیگه نمیتونه
دختر دیگه ای رو مثل اون دوست داشته باشه.....!


 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 11:27 توسط شیدا| |

normal_Avazak_ir-Love11109

دوستت دارم…

از طلوع عشق…

تا..

غروب سرنوشت…

نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط شیدا| |

وقتی یه آدم میــــــــگه ،

هیچ کس منو دوســــــــت نداره

منظورش از هیچ کــــس ،

یک نفــــــــر بیشتر نیست…

همون یه نفری که برای اون همه کســــــــه…


هنوز هم صدقه هایم به نیت سلامتی توست…

هی….؟

معشوقه ی من….

سلامتی…؟؟؟!!!!


 

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـی مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !

خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم!!!


حماقت چیست…؟

این که من…

تو را…

با تمام بدی هایی که در حقم میکنی…!!

هنوز…

دوست دارم


 

دنبال کسی نیستم که وقتی میگم میرم ؛

 بگه : نرو !

 کسی رو میخوام که وقتی گفتم میرم ؛

 بگه : "صبر کن منم باهات بیام،

 تنها نرو ...

نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:15 توسط شیدا| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:22 توسط شیدا| |

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:33 توسط شیدا| |


 

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:33 توسط شیدا| |

به ســـــلامتی خــــــودم


چــــراشــــو نپـــــــــرس


اشکـتـــــــــــــ درمیـــــاد

!

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:28 توسط شیدا| |

 اگربخواهی ترکنم کنی این است سرنوشتم......................


 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط شیدا| |

 در زندگی

هرکسی را که دوست بداری از او ضعیف تری

زیرا برای راضی نگه داشتنش

حاضری دست به هرکار اشتباهی بزنی…

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:37 توسط شیدا| |

 

من هیچ نمی خواهم ...

تنها صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد

نگاهت را می خواهم تا روشنی چشم های خسته ام باشد

وجودت را می خواهم تا گرمای قندیل آغوشم باشد

خیالت را می خواهم تا خاطره لحظه های فراموشم باشد

دست هایت را می خواهم تا نوازشگر بی کسی اشک هایم باشد

و تنها خنده هایت را می خواهم تا مرهم کهنه زخم های زندگی ام باشد

آری تنها تو را می خواهم ...

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:17 توسط شیدا| |

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط شیدا| |

همیشه میترسیدم

 

 

 


همیشه میترسیدم تو را از دست بدهم ، همیشه میترسیدم رهایم کنی ،مرا تنها بگذاری

اما…. تو آنقدر خوبی، که به عشق و دوست داشتن وفاداری

که حتی یک لحظه نیز فکر نبودنت را نمیکنم

همین مرا خوشحال میکند ، همین مرا به عشق همیشه داشتنت امیدوارم میکند
 


 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:39 توسط شیدا| |

با کسی....

 

 

با کسی‌ نباش که از بی‌ کسی‌ اش تو را میخواهد...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با کسی‌ باش که در جمعِ کسان تو را می‌خواهد.....


 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:28 توسط شیدا| |

دوست داشتم

 

 

 

شاید تنها کسی نبودم که دوستت داشتم ، اما کسی بودم که تنها تو را دوست داشتم

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:27 توسط شیدا| |

خواهم که در این غمکده آرام بمیرم
گمنام سفر کردم و گمنام بمیرم
خواهم زخدایم که به دلخواه بمیرم
یعنی که تو را بینم و آنگاه بمیرم

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:23 توسط شیدا| |

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:5 توسط شیدا| |

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده

 می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست

و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را

خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در

ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح

کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به

نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف

غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب،

دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت

بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب

قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش

می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که

در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را

بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10

سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از

اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً

نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.

آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که

انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که

هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر

شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و

چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی

زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه

جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن

بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من

نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او

درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی

نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من

خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد

آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از

اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما

برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست

عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و

گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر

حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ

تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق

بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به

پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به

نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را

در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او

رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار

ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد.

می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که

خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل

قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش

کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن

چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس

صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود

را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت

بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر

چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین

روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان

کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم

گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین

خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که

اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را

بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و

بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان

اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را

برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر

دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و

به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته

بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم

گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته

بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان

صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت

کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر

تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام

هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم

طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام

گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم

متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به

این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی

نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم

دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و

از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از

خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید

و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی

یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش

دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم

و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و

از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها

را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت

افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر

مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که

خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان

بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان

بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین،

دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی

فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای

تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی

 

خیلی‌ها را نجات دهید!

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:49 توسط شیدا| |

اگر رفتم تو يادم كن. اگر مردم تو خاكم كن. اگر ماندم در اين دنيا، به مهر خود تو شادم كن!

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:31 توسط شیدا| |

 

 




عاشقــــــــــم .....

عاشق آن " میـــــــم "

که می آیــــد آخــــر کلمـــه ی " عزیـــــــــــــز "

و مرا میکند

مـــال تـــــ ـو

 

  

 

 


 

 
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:20 توسط شیدا| |

http://kheymegah.persiangig.com/image/montazer/prisonlove347%20%286%29.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:18 توسط شیدا| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:16 توسط شیدا| |

همه میتونن اسمت رو صدا کنن اما....

 


 

کم هستن کسایی که وقتی اسمت رو صدا میزنن لذت میبری

و با تمام وجود دوس داری در جوابشون بگی:


 

جاااانم...!

 


 

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:55 توسط شیدا| |

 01

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:47 توسط شیدا| |

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:40 توسط شیدا| |

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:36 توسط شیدا| |

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط شیدا| |

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط شیدا| |

عکس عاشقانه

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:22 توسط شیدا| |

عکس عاشقانه

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:21 توسط شیدا| |

عکس عاشقانه

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:20 توسط شیدا| |

گـاهـي گـاز گـرفـتـن بـي دلـيـل تـريـن شـکـل مـحـبـتـه...

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:0 توسط شیدا| |

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:29 توسط شیدا| |

عکس های عاشقانه زيبا و جديد

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:13 توسط شیدا| |

زندگی را از درختان بیاموز ...

شکست را بپذیر و دوباره جوانه بزن
!
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:16 توسط شیدا| |

خدایـــا وقـتـی دلــــت میـگیـره چـی کــار مـیکـنی؟

میــری یـه گـوشـه میـشیـنی و گـریـه مـیکـنی؟

هــی با نـگــات بــازی میـکـنی کــه یــادت بــره میـخواسـتـی گـریه کـنـی؟

یـه لـیـوان آب میـخـوری کــه بغـضـتـو بـفـرسـتـی پــایـیـن؟

یــادت مـیـاد خدایـیــــو بـایـد همـــیشـــــه تـــنــــهـــا بـاشـی....

خدایـــــا نمـیـدونـــی مــــن ایــن روزا چـقدر خــــــــــــــــدا بودم
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:13 توسط شیدا| |

خدایا

دستی را در دستم قرار بده..


که پاهایش با دیگری نرود...
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:11 توسط شیدا| |

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:10 توسط شیدا| |

اگه به زور با نفر قبلی دوستت کنن کدوم گزینه رو انتخاب میکنی؟

از عشقش هلاک میشم

اصلا نیازی به زور نیست خودم با تمام وجود دوسش دارم

به خودم میرسم که وقتی منو میبینه خوش تیپ باشم

با ماشین زیرش میکنم تا از دستش راحت شم

از خونه شوتش میکنم بیرون

براش اواز می خونم تا عاشقم بشه

از وحشت استخونام منفجر میشن اگه با این باشم

قلبمو میزارم کف دستش

کلی قر میدم از خوشحالی

بهتر از این نمیشه

از خوشحالی ***** میگیرم

بهش میگم دوستت دارم

بهش میگم برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط شیدا| |




 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:23 توسط شیدا| |

دستانت را ،
در برابرم مشت می کنی . . .
میپرسی گل یا پوچ ؟
در دلم می گویم :
فقط دستانت . . .

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:52 توسط شیدا| |


Power By: LoxBlog.Com